سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محمد رضا آراسته - فیروزه
  • محمد رضا آراسته ( شنبه 85/9/11 :: ساعت 6:11 عصر)

     

    این چند روزه هر جا رو که نگاه می کنی خبرهاییه. یه طرف دنیا توی انتخابات مخالف های امریکا رای میارن یه جای دیگه، یه جای دیگه یه بخشی از نیروهای اشغالگر از یه کشوری خارج می شن، باز همون طرف ها یه انتخابات برگذار می شه که برای اولین بار توش زن ها هم حق شرکت دارن بعد اون ور ترش یه حزب از یه کشوری دنبال تغییر حکومت کشورشه و ...

    دنیا جای حرف زیاد داره اما ... نمی خوام در مورد هیچ کدوم صحبت کنم،  خودت چه طوری؟!

    توی این اوضاع که صبح از خواب پا نشده یا باید بری سر کار یا دنبال مدرسه و ظهر بر می گردی خونه و چشمات رو هم نیومده پا می شی و دنبال اضافه کاری یا کلاس فوق برنامه کجا وقت داری حال دوستت رو بپرسی؟ اگه خدای نکرده بهش زنگ بزنی یا بری سراغش مطمئنا باهاش کاری داشتی وگرنه ...

    اون شاعره می گفت: «دوستی آش دهن سوزی نیست» اما من مطمئنم که طعم دوستی رو نچشیده بوده. من باز هم حافظ رو ترجیح می دم که می گه:‏«دوستان شرح پریشانی من گوش کنید» دوستم دوستای قدیم

     




  • محمد رضا آراسته ( پنج شنبه 85/9/9 :: ساعت 11:43 صبح)

     

    . فیلم میم مثل مادر از اون فیلم هاییه که جای حرف زیاد داره. این رو از اون جهت می گم که معلومه کارگردان برای اثر خودش ارزش قایل بوده و صحنه به صحنه فیلم رو از روی عمد جلوی دوربین آورده و خلاصش از اون تیپ فیلم هایی نیست که دوربین همین طور چرخیده باشه و هر چی توی کادر اومده باشه رو تصویر کرده باشه. این یه امتیاز مثبت برای فیلمه یه امتیازی که کم گیر فیلم های امروز ایرانی میاد. از طرف دیگه این هم که فیلم با این دقتی که داره چی می خواد بگه خیلی مهمه.

    .. این فیلم به شدت فمینیستی یا فمینیست زده بود نشونش هم این که توی فیلم همه زن ها مظلوم هستند و همه مرد ها ظالم. تصوری که برای یک زن از مرد بعد از فیلم پیدا می شه یه تصور وحشت ناکه. اون مرد رو یه موجودی می بینه که همه چیز رو برای هدف های خودش می خواد و اگه روزی هر چیزی حتی زنش از مسیر هدفش خارج بشه اون رو مثل آشغال دور می اندازه. شخصیت زن توی این فیلم از همه بد می بینه. از شوهرش که نزدیک ترین فرد به اونه تا دارو فروش توی ناصر خسرو. این یعنی سیاه نمایی علیه مردها. بحث اصلا جنسیتی نیست و من قرار نیست از مرد ها دفاع کنم اما این حرکت نسبت به هرکسی توهین به اونه.

    .. ملا قلی پور توی تلوزیون گفت که من دقدقه اقلیت های مذهبی رو دارم. اولا مگه توی زندگی ما مشکل کمه که ایشون دقدقه اقلیت ها رو داره (قصد توهین دارم اما چراغی که توی خونه نیازه به مسجد روا نیست) بعدشم دقدقه ایشون با نشون دادن یه ارمنی توی یه دخمه تاریک حل می‏شه! یا این که پشت این دقدقه و تصویر دخمه یه چیز دیگه پنهانه؟!

    ... باز هم بدون قصد چیز خاصی اما چرا باید این بابای بد و بی شعور و ... یه دیپلمات ایرانی باشه؟

    .... می دونی دوست من یه چیز توی فیلم دیدن خیلی مهمه اونم اینه که تو با بغل دستیت که روی صندلی سینما نشسته فرق کنی. اون یه مخاطب عامه است اما من و تو کسی هستیم که فیلم رو می فهمیم. فیلم ها رو برای رسیدن به اون طرف تصویر ها باید دید.

    ***

    سقوط هواپیمای سپاه و در گذشت استاد بابک بیات رو به همتون تسلیت می گم.




  • محمد رضا آراسته ( شنبه 85/9/4 :: ساعت 12:40 عصر)

     

    یه وقت هایی یه  چیزهایی میفته توی بورس و میشه مد و همه میرن دنبالش. یه وقت هایی هم یه چیزهایی بد جوری اسم در می کنن و دوباره همه میرن دنبالش.

    . سینما، مثل خیلی چیزهای دیگه چیزیه که گهگاه اگه وقت کنیم و پولی ته جیبمون مونده باشه و فیلمش به حال و هوامون بخوره یه سر بهش می زنیم.

    .. دیروز یه تیکه هایی از حرف های ملا قلی پور رو توی شبکه دو دیدم که در مورد فیلم جدیدش، میم مثل مادر صحبت می کرد که این روزها تبلیغش توی تلوزیون از سس مایونز مهرام هم بیشتر شده.

    ... دیروز رفتم سینما. 8 شب. شهر ما هم از بقیه شهرها عقب نموند و یه فیلم رو هم زمان با اکران عمومیش نمایش داد! میم مثل مادر.

    .... بسته به این که برای چی میری سینما و این که چه جور فیلمی رو می پسندی و این که تو زن باشی یا مرد و این که تو چند سالت هست و این که تو از سینما چقدر می دونی، جذابیت فیلم برات فرق می کنه. از صفر تا صد.

    ..... فیلم ملا قلی پور بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم و توی تعریف ها از فیلمش شنیده بودم به شدت فمینیست زده بود. قصه داستان یک دختره که توی سردشت با گاز خردل شیمیایی می شه. و بعد ما داستان رو امروز بعد از چند سال پی گیری می کنیم. این دختر خانوم حامله می شه و توی سونوگرافی معلوم می شه که بچه اگر به دنیا بیاد دچار اختلال و نقص عضو می شه. پدر که به طور کاملا اتفاقی توی وزارت خارجه کار می کنه و اول فیلم سوار پیکان 67 می شه و آخر فیلم با ماکسیمای متالیک می چرخه به این فکر می افته که بچه رو سقط کنه و توی این راه از هیچ کاری دریغ نمی کنه. از قرص و آمپول تا بیروی کشیدن بچه اما در نهایت بچه به دنیا می یاد. پدر همسرش رو طلاق می ده و مادر با تمام سختی ها بچه رو به تنهایی بزرگ می کنه. برای تهییه داروهای اون هر کاری می کنه و حتی عزیز ترین وسایلش رو (ویلاون) می فروشه. اما دارو گرون شده و فروشنده دارو توی ناصر خسرو در عوض پول دارو تقاضای ... (ببخشید) می کنه. زن به هر ترتیب فرار می کنه. بارها و بارها توی فیلم پسرک تا مرز مرگ پیش می ره اما همیشه زنده می مونه. مادر شیمیایی اش عود می کنه و بیمارستان بستری می شه و شیمی درمانی و ...

    ......*کنار این ها یه جوونی عاشق مادره می شه!   *یه مسیحی توی همسایگی اونها زندگی می کنه که از قضا آدم خوبیه!   *دوباره از قضا اون مسیحیه توی یه دخمه ناجور زندگی می کنه!   *چند بار توی فیلم تاکید می شه که پدر که اتفاقا توی وزارت خارجه کار می کنه آدم بد و بی انصاف و بد سرشت و ... است!   *هر جا مادر زندگی آرومی پیدا می کنه مانتو می پوشه(توی محل کارش و ...) و وقتی کارها به هم می پیچه چادر می پوشه (توی ناصر خسرو و ...)   *ملا قلی پور توی شبکه دو گفت که تربیت مادر در فیلم در کودکی بر اساس سوره الرحمن بوده و ما سعی کردیم این رو در فیلم نشون بدیم، تنها نشونه از این تربیت یه تابلو خط از سوره الرحمانه و یه پخش قرآن وسط فیلم!  

     




  • محمد رضا آراسته ( یکشنبه 85/8/28 :: ساعت 3:14 عصر)

     

    افتاده ام توی تله ی یک جمله: که چی؟

    این چن وقته هر کاری که می خوام بکنم این ویروس می پره جلو و می پرسه که چی؟

    این ویروس بی همه چیز وقت و بی وقت هم حالیش نمی شه. از کتاب خونه گرفته تا سر سفره، از وقت خواب گرفته تا وبلاگ نویسی گیر داده! دیگه آروم آروم این مخ من داره هنگ می کنه.

    (فکر های بدبد نکنید ها این متن اصلا مقدمه ای برای تعطیلی وبلاگم نیست!)

    یاس فلسفی می دونید چیه. یه جور خوره است که دکتر ها می گن اگه زود درمان نشه می زنه به سوفستاییت و پوچی و نهیلیست و این جور حرف ها.

    راستی بین شماها کسی الرحمن بلده!




  • محمد رضا آراسته ( سه شنبه 85/8/23 :: ساعت 12:14 عصر)

    چرا...

    آخرش کجاست...

    این که میای این جا و پشت منیتور می شینی و زل می زنی توی این شیشه و بعد موست رو می چرخونی توی این دنیای مجازی، این که میای این  جا و نوشته های کسی رو می خونی که نمی شناسیش، این که می نویسی برای کسی که نمی شناسیش، نظر آدم هایی رو می خونی که تا حالا ندیدیشون و شاید حالا حالا ها هم نبینی و صد تا این که ی دیگه تا حالا بهش فکر کردی.

    عجله نکن. موست رو از روی مربع قرمز گوشه ی صفحه ببر کنار و بیا با هم فکر کنیم. اگه تو مطمئنی که همه چیز برات حل شده مطمئن نباش که برای من هم حل شده باشه. من گیر کردم.

    زندگی یه چیزیه اون طرف این دنیای مجازی و من گاهی اون قدر توی این دنیا غرق می شم که دیگه فرق اون ها رو نمی فهمم. دنیای من می شه یه دنیایی که توی اینترنت معنی می شه. دوست های من همون های می شن که توی چت رومم باهاشون رفیق شدم. خونه ی من میشه وبلاگ و سایتم و زندگیم هم کامپیوترم.

    من خسته ام.

    شاید برای این که با زمان پیش نرفتم. شاید برای این که تا حالا گیم نت بازی نکردم. شاید برای این که وبلاگم رو خونم نمی دونم و ...

    من توی این دنیای مجازی تنهام حتی اگر چت می کنم. حتی اگر دوست های اینترنتی دارم و بهشون سر می زنم اما تنهام.

     




  • محمد رضا آراسته ( شنبه 85/8/20 :: ساعت 12:20 عصر)

    سلام.

    اول اول اولش یه معذرت بزرگ برای غیبت چن وقته. سرم شلوغ بود اولا، رفته بودم یه مسافرتی که دسترسی به کامپیوتر نداشتم دوما، اوضاع قاتی پاتی بود سوما.

    اول کاری از همه بچه ها مغذرت می خوام یه چن وقتیه نتونستم بهشون سر بزنم. توی این چن روزه جبران می کنم. صبر کن ببین میام یا نه!

    این چن وقته دلم واسه یه دست کیبورد و موس و منیتور تنگ شده بود. دلم لک زده بود واسه یه پک آن لاین شدن.

    یه جورایی دلم داره حال میاد ها...

    عکس هیچ ربطی به متن ندارد.




  • محمد رضا آراسته ( شنبه 85/7/29 :: ساعت 1:0 عصر)

     

    یه خبر داغ این روزها توی خونه ی ماست اونم اینه که بابای من داره وبلاگ می زنه. شما رو که نمی دونم اما من دارم شاخ در میارم. توی این دور و زمون گیر آوردن یه بابای وبلاگ نویس دیگه معرکس.

    خلاصه خبر دار شدم که بابای ما قصد داره یه وبلاگ تخصصی بزنه. حالا توی چه موضوعی دیگه بماند. این ماه رمضونیه همه درگیر طراحی و سر و شکل دادن به وبلاگشه. راه که بیفته حتما خبرتون می کنم تا با هم به سر بهش بزنیم. هر کی هم لینکش کنه از خجالتش در میایم دیگه. (پسر به این می گن واسه باباش همه کار می کنه) فکر کنم از چن روز دیگه باید راه بیفتم این طرف و اون طرف به برو بچ خبر بدم که یکی دیگه داره میاد توی جمعمون.

    عجب اوضاعیه ها!!!




  • محمد رضا آراسته ( پنج شنبه 85/7/27 :: ساعت 9:38 صبح)

     

    آهای پسر فلسطینی. آخرین باری که با توپ پلاستیکی ات توی کوچه پس کوچه های غزه فوتبال بازی کردی کی بود. آخرین باری که با همه ی دوستانت برای تفریح تا پارک سر خیابان رفتی کی بود؟

    کوچک که بودیم اگر توپ نداشتیم با سنگ فوتبال می کردیم. تو چطور؟ آه فراموش کرده بودم. چون سنگ ها را ذخیره می کنی به جای سنگ ریزه با ترکش های خمپاره، بازی می کنی.

    راستی دوستت حسون چه شد؟ دیروز با هم پشت تخته سنگ، گوشه ی خیابان مخفی شده بودید. نگو که امروز نیامده. نگو که تانک ها دیروز سمت خانه ی آنها می رفتند.

    راستی پسر فلسطینی مساحت غزه را می دانی؟ من این جا هر روز از پشت صفحه شیشه ای تلویزیونمی بینم که غزه را بمب باران می کنند و تانک ها و بولدزرها ، خانه ها را بر سر اهلش خراب می کنند. غزه مگر چقدر بزرگ است که هر قدر این ها خراب می کنند تمام نمی شود.




  • محمد رضا آراسته ( سه شنبه 85/7/25 :: ساعت 10:55 صبح)

    آهای پدر فلسطینی چقدر ظالم. فکر دخترش باش. .فکر پسر و همسرت. هر روز تفنگ برمی داری و آهن سخت تانک مرکاوا را هدف می گیری که چه؟ چرا نمی نشینی کنار آنها که برای مهمانی به کشورت آمده اند.

    آسایش را از دخترت گرفته ای. چشمان همسرت چند روز است که به انتظار تو خواب را نچشیده. کجایی رفته ای . این همه سال زندگی زیر آوار و صدای هواپیماها کافی نیست؟

    نمی خواهی پسرت به فردایش امید داشته باشد؟ برای تو چه فرقی دارد مسلمان و مسیحی و یهودی و صهیونیست؟ کشور تو حکومت می خواهد، نظام می خواهد. پسر تو حق دارد درس بخواند و پیشرفت کند. چرا این حق را از او می گیری؟ همسر تو حق دارد با خیال راحت در خیابان های شهرش قدم بزند.چرا این حق را به او نمی دهی؟ اینها آمده اند برایت همین ها را فراهم کنند آمده اند حکومتی را به پا کنند. حکومت، نظم را به دنبال دارد و نظم، آرامش خاطر را.

    تو آرامش نمی خواهی؟




  • محمد رضا آراسته ( یکشنبه 85/7/23 :: ساعت 1:0 عصر)

     

    اهای تو دختر فلسطینی، آخرین جشن تولدی که رفتی کی بود؟ اخرین هدیه ای که گرفتی چی بود؟ نه آخر وقتی که شب را آرام و در سکوت و با بوسه ی پدرت بر گونه ات خوابیدی کی بود؟ راستی تو پدر داری؟ مادر چه؟ فراموش کرده بودم که پدرت را همان اوایل زیر شنیل تانک هایی که برای مهمانی خانه تان آمده بودند از دست دادی و مادرت هم قربانی همان مهمانی شد و تو و برادرت کوچک بودید. خیلی کوچک. راستی چرا آنها که مهمانی آمده بودند تنها مادرت را انتخاب کردند؟ مگر اسلحه هایشان فقط یک گوله داشت. نه. رازش را به تو می گویم اما آرام. گوشت را جلو بیاور...

    آن روز اسلحه اش را پر کرده بود. تمام خشاب را مگر نشنیدی که بعدش فقط چند دقیقه بعد از طبقه بالا خانه ی لیلا همان صدای آمد که گوش تو را پر کرده بود از آن. نه اسلحه اش گلوله داشت اما تو را در این مهمانی شریک نکرد تا برای همیشه و تا وقتی زنده ای تصویر آن روز را از یاد نبری. تا تو را بشکند تا خوردت کند. تا هر وقت صدای شلیک گلوله ای شنیدی چشم هایت مادرت را ببیند که روی زمین افتاده و یک سرباز سبز پوش اسراییلی در حالی که قمقمه ی آب خنکش را سر می کشد با پنچ گلوله مادرت را می کشد. چرا پنج تا؟ مگر نمی شود با یک گلوله مهمانی را تمام کرد؟

    چرا می شود اما همه این ها برای این بود که تو داشتی مادرت را می دیدی.

     



    نوشته های دیگران ()

    <      1   2   3   4   5      >