محمد رضا آراسته ( یکشنبه 85/7/23 :: ساعت 1:0 عصر)
اهای تو دختر فلسطینی، آخرین جشن تولدی که رفتی کی بود؟ اخرین هدیه ای که گرفتی چی بود؟ نه آخر وقتی که شب را آرام و در سکوت و با بوسه ی پدرت بر گونه ات خوابیدی کی بود؟ راستی تو پدر داری؟ مادر چه؟ فراموش کرده بودم که پدرت را همان اوایل زیر شنیل تانک هایی که برای مهمانی خانه تان آمده بودند از دست دادی و مادرت هم قربانی همان مهمانی شد و تو و برادرت کوچک بودید. خیلی کوچک. راستی چرا آنها که مهمانی آمده بودند تنها مادرت را انتخاب کردند؟ مگر اسلحه هایشان فقط یک گوله داشت. نه. رازش را به تو می گویم اما آرام. گوشت را جلو بیاور... آن روز اسلحه اش را پر کرده بود. تمام خشاب را مگر نشنیدی که بعدش فقط چند دقیقه بعد از طبقه بالا خانه ی لیلا همان صدای آمد که گوش تو را پر کرده بود از آن. نه اسلحه اش گلوله داشت اما تو را در این مهمانی شریک نکرد تا برای همیشه و تا وقتی زنده ای تصویر آن روز را از یاد نبری. تا تو را بشکند تا خوردت کند. تا هر وقت صدای شلیک گلوله ای شنیدی چشم هایت مادرت را ببیند که روی زمین افتاده و یک سرباز سبز پوش اسراییلی در حالی که قمقمه ی آب خنکش را سر می کشد با پنچ گلوله مادرت را می کشد. چرا پنج تا؟ مگر نمی شود با یک گلوله مهمانی را تمام کرد؟ چرا می شود اما همه این ها برای این بود که تو داشتی مادرت را می دیدی.
|